اگر عاشق نباشي چرا پا به دنيا مي كذاري.

عاشقان اين سايت را جست و جو كنند

داستان عشق سر هيچي

۳۰۰ بازديد

            اين داستان:عشق سر هيچي

روزگاري بود كه علي و سارا با هم دوست صميمي شده بودند.

آن ها با هم روابط خوبي داشتند.روزي شد كه وقت آن بود به پدر و مادر خود بگويند.آنها هردو به نزد پدر و مادرخود رفتند.پدر و مادر هم رضايت دادند.آنها محرم شدند و ... امشب وقت عروسي شون بود.هردو فوق العاده خوشحال بودند.و اما عروسي تمام شد.خيلي همديگر را دوست داشتند.آن ها ديگه زن و شوهر بودند.5سال از عروسي شان گذشت.سارا حس بدي داشت.رفت پيش پزشك.پزشك گفت شما متاسفانه بچه دار نخواهيد شد.
سارا فوق العاده  ناراحت برگشت به خانه.شوهرش شب كه شد به خانه برگشت.وقتي هسرش را ديد نگران شد و پرسيد اتفاقي افتاده؟سارا  پريشان گفت:امروز يه حس بدي داشتم رفتم پيش پزشك آزمايش دادم گفت بچه دار نمي شويم.تو با شنيدن اين حرف خيلي ناراحت شد.تاچند روز بعد هر موقع كه دعوا مي كردند علي موضوع بچه دار نشدن را به رخ او مي كشيد.

بعد از دو روز علي به سارا گفت من نمي تونم با زني زندگي كنم كه بچه دار نمي شود.فردا بايد از هم طلاق بگيريم.سارا با اين حرف او گريه كرد و رفت تو اتاق.علي هم از خانه زد بيرون. صبح شد نامه ي طلاق از كلانتري براي سارا آمده بود.او با ديدن اين گريه كرد.روز دادگاه رسيد بعد از اتمام جلسه دادگاه سارا به علي گفت:من خيلي دوست داشتم ببينم شوهرم چقدر به من عشق داره منم براي اين كه امتحان كنم به تو نگفتم مشكل از من نيست مشكل از تو بود.اينو بدون.حالا فهميدم هيچ عشقي به من نداري.

اين حرف را زد و براي هميشه رفت.

در زندگي عشق لازم است اگر نباشد چرا پا به دنيا مي گذاريم

۳۲۷ بازديد

به نام خداوند بخشايشگر   

 

 

اين داستان حقيقت ندارد.اما بدانيد كه عشق در زندگي لازم است.اگر عشق نباشد چرا بايد پا به اين دنيا بزاريم

 

 اين داستان درباره ي خيانت در عشق است.روزي بود كه پسري نظر من را نسبت به خودش جلب كرده بود.من حس ميكردم دوستم داره.روزي رسيد كه من در هنگام راه رفتم به شخصي برخورد كردم و كتاب هاي داخل دستم به بيرون ريخت.سرم را كه بالا آوردم ديدم آن شخص همان پسر است.به نظر من او از امند اين كار را كرده بود.او به كمك من آمد و گفت:اجازه بديد كمكتون كنم.منم گفتم خيلي ممنون زحمت نكشيد.وقتي كتاب ها را جمع كرد و به من داد به من خيره شد.و بعد خداحافظي كرد.من او را در دانشگاه ديده بودم.او پسر زيبا با چشم هاي آبي يا همان فيروزه اي داشت.راستشو بخواين منم دوستش داشتم.روزي هنگامي كه بر ميگشتم به خانه متوجه صداي پاي يك نفر شدم پشت سرم را ديدم آن پسر را ديدم.او به سمت من آمد و گفت:سلام ببخشيد من به شما...ااا يه حسي دارم.من گفتم چه حسي؟گفت به شما علاقه من شدم.من سرم را برگرداندم و رفتم كمي كه دور شدم خنديدم گفتم با كمال ميل با تو ازدواج مي كنم.رسيدم به خانه خيلي خسته بودم گرفتم خوابيدم.روز بعد بيدار شدم و به دانشگاه رفتم.هرچه گشتم علي را پيدانكردم. من اسم او را از برادرم كه همكلاسي او بود پسرسيدم.خلاصه هر گشتم او را پيدا نكردم به خانه رفتم و روز بعد شد و آمدم دانشگاه بازم او را نديدم.نگران شدم.رفتم خانه برادرم زود خانه آمده بود.آز او پرسيدم چرا انقدر زود آمدي؟بغض داشت.گفتم چيزي شده او گفت بهترين دوستم من مي دونستم بهترين دوست او علي بود. گفت اون امروز صبح خبر مرگشو مامانش به مدرسه داده بود.اول باورم نشد.پسرسيدم چه مشكلي داشت؟اون شب خوابيد و صبح ديگه بيدار نشد.به چه دليل؟مامانش مي گفت ديشب خيلي هيجان داشته.اين حرف را كه زد از خونه زدم بيرون.بارون داشت ميومد گريه مي كردم و زار ميزدم.شب بود.ناگهان دو تا ماشين بهم اصابت كردن و يكي از اون ماشين هاي به سمت من حركت كرد ناگهان ماشين به من خورد ديگه نتونستم چيزي را ببينم و رفتم كه راحت شم و رفتم كه رفتم........

عاقبت حواس پرتي در عشق

۳۱۳ بازديد

به نام خدا 

داستان عاقبت حواس پرتي عشق

روزهايي مي گذشت.دختر و پسري بودند كه در دانشگاه شيفته ي هم شده بودند.

آن دو نفر واقعا هم ديگر رو دوست داشتند.پسر رشته ي مهندسي و دختر رشته ي پزشكي مي خواند.آن ها با هم دوست بودند.البته دوست صميمي.آن دو نفر رفت و آمد زيادي باهم داشتند.باهم در ارتباط بودند.به پدر مادر خود چيزي از اين موضوع نگفته بودند.

پدر آن دختر دوست نداشت دخترش الآن ازدواج كند.دختر و پسر با هم در هنگام دادن امتحان كنكور آشنا شدند و از همان وقت نگاه آن دو به هم بدجور گره خورده بود.

پسر به دوستانش اين موضوع راگفته بود.دختر هم همينطور.

سه شنبه بود.دانشگاه تعطيل شده بود.من بهمراه دوستانم و موبايلم همراه آن دختر و دوستانش راه افتاديم.داشتيم به پي ام مي داديم.بهش گفتم:سلام چه طوري؟

گفت:خوبم تو چطوري؟

گفت: بهم بگو دوستم داري.

_من داشتم از خيابون رد مي شدم مي خواستم بنويسم دوستت دارم ولي تا مي خواستم براي او ارسال كنم.صدايي شنيدم.يه آن برگشتم و ديگر هيچ چيز ديگري نديدم.......