عشق-زندگي-

عاشقان اين سايت را جست و جو كنند

عاقبت حواس پرتي در عشق

۳۱۳ بازديد

به نام خدا 

داستان عاقبت حواس پرتي عشق

روزهايي مي گذشت.دختر و پسري بودند كه در دانشگاه شيفته ي هم شده بودند.

آن دو نفر واقعا هم ديگر رو دوست داشتند.پسر رشته ي مهندسي و دختر رشته ي پزشكي مي خواند.آن ها با هم دوست بودند.البته دوست صميمي.آن دو نفر رفت و آمد زيادي باهم داشتند.باهم در ارتباط بودند.به پدر مادر خود چيزي از اين موضوع نگفته بودند.

پدر آن دختر دوست نداشت دخترش الآن ازدواج كند.دختر و پسر با هم در هنگام دادن امتحان كنكور آشنا شدند و از همان وقت نگاه آن دو به هم بدجور گره خورده بود.

پسر به دوستانش اين موضوع راگفته بود.دختر هم همينطور.

سه شنبه بود.دانشگاه تعطيل شده بود.من بهمراه دوستانم و موبايلم همراه آن دختر و دوستانش راه افتاديم.داشتيم به پي ام مي داديم.بهش گفتم:سلام چه طوري؟

گفت:خوبم تو چطوري؟

گفت: بهم بگو دوستم داري.

_من داشتم از خيابون رد مي شدم مي خواستم بنويسم دوستت دارم ولي تا مي خواستم براي او ارسال كنم.صدايي شنيدم.يه آن برگشتم و ديگر هيچ چيز ديگري نديدم.......