در زندگي عشق لازم است اگر نباشد چرا پا به دنيا مي گذاريم

۳۲۸ بازديد

به نام خداوند بخشايشگر   

 

 

اين داستان حقيقت ندارد.اما بدانيد كه عشق در زندگي لازم است.اگر عشق نباشد چرا بايد پا به اين دنيا بزاريم

 

 اين داستان درباره ي خيانت در عشق است.روزي بود كه پسري نظر من را نسبت به خودش جلب كرده بود.من حس ميكردم دوستم داره.روزي رسيد كه من در هنگام راه رفتم به شخصي برخورد كردم و كتاب هاي داخل دستم به بيرون ريخت.سرم را كه بالا آوردم ديدم آن شخص همان پسر است.به نظر من او از امند اين كار را كرده بود.او به كمك من آمد و گفت:اجازه بديد كمكتون كنم.منم گفتم خيلي ممنون زحمت نكشيد.وقتي كتاب ها را جمع كرد و به من داد به من خيره شد.و بعد خداحافظي كرد.من او را در دانشگاه ديده بودم.او پسر زيبا با چشم هاي آبي يا همان فيروزه اي داشت.راستشو بخواين منم دوستش داشتم.روزي هنگامي كه بر ميگشتم به خانه متوجه صداي پاي يك نفر شدم پشت سرم را ديدم آن پسر را ديدم.او به سمت من آمد و گفت:سلام ببخشيد من به شما...ااا يه حسي دارم.من گفتم چه حسي؟گفت به شما علاقه من شدم.من سرم را برگرداندم و رفتم كمي كه دور شدم خنديدم گفتم با كمال ميل با تو ازدواج مي كنم.رسيدم به خانه خيلي خسته بودم گرفتم خوابيدم.روز بعد بيدار شدم و به دانشگاه رفتم.هرچه گشتم علي را پيدانكردم. من اسم او را از برادرم كه همكلاسي او بود پسرسيدم.خلاصه هر گشتم او را پيدا نكردم به خانه رفتم و روز بعد شد و آمدم دانشگاه بازم او را نديدم.نگران شدم.رفتم خانه برادرم زود خانه آمده بود.آز او پرسيدم چرا انقدر زود آمدي؟بغض داشت.گفتم چيزي شده او گفت بهترين دوستم من مي دونستم بهترين دوست او علي بود. گفت اون امروز صبح خبر مرگشو مامانش به مدرسه داده بود.اول باورم نشد.پسرسيدم چه مشكلي داشت؟اون شب خوابيد و صبح ديگه بيدار نشد.به چه دليل؟مامانش مي گفت ديشب خيلي هيجان داشته.اين حرف را كه زد از خونه زدم بيرون.بارون داشت ميومد گريه مي كردم و زار ميزدم.شب بود.ناگهان دو تا ماشين بهم اصابت كردن و يكي از اون ماشين هاي به سمت من حركت كرد ناگهان ماشين به من خورد ديگه نتونستم چيزي را ببينم و رفتم كه راحت شم و رفتم كه رفتم........

تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد